کد مطلب:212674 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:50

حبابه و البیه
همان زن مؤمنه ای است كه از حضرت امیرالمؤمنین (ع) تا حضرت رضا (ع) را درك كرده، و او را «صاحبة الحصاة» (سنگریزه دار) گویند.

شیخ كلینی (ره) و شیخ صدوق (ره)، از حبابه و البیه روایت كرده اند كه گفت: امیرالمؤمنین (ع) را در «شرطة الخمیس» [1] دیدم كه با تازیانه دو سری كه همراه داشت، فروشندگان جری (ماهی بی فلس) و مارماهی و طافی را (كه فروش آن ها حرام است) می زد و می فرمود: ای فروشندگان مسخ شدگان بنی اسرائیل و لشگر بنی مروان. فرات بن احنف نزد حضرت ایستاد و عرض كرد: یا امیرالمؤمنین! لشگر بنی مروان كیانند؟ فرمود: گروهی كه ریش را می تراشیدند و سبیل را تاب می دادند.

حبابه گوید: هیچ گوینده ای را خوش بیان تر از آن حضرت ندیده بودم، پس به دنبالش رفتم تا در فضای مسجد نشست، من خدمتش عرض كردم: یا امیرالمؤمنین! دلیل بر امامت چیست، خدا تو را رحمت كند؟ فرمود: آن سنگریزه را بیاور - و با دست اشاره به سنگریزه ای كرد - آن را نزدش بردم؛ پس با خاتم مبارك آن را مهر فرمود و آن گاه به من گفت: ای حبابه! هرگاه كسی ادعای امامت كرد و توانست، چنانكه دیدی، سنگریزه را نقش نماید، او امام واجب الطاعه است؛ و امام هر چه را اراده نماید از او پوشیده نماند.

حبابه گوید: پس من رفتم (و این گذشت) تا زمانی كه امیرالمؤمنین (ع) وفات كرد، و خدمت امام حسن (ع) رسیدم، و آن جناب در مسند امیرالمؤمنین (ع) نشسته بود، و مردم از او سؤال می كردند، پس به من فرمود: ای حبابه والبیه! گفتم: بلی، مولای من. فرمود: آن چه با خودداری بیاور، من آن سنگریزه را به آن حضرت دادم، آن جناب با خاتم مباركش بر آن نقش كرد، همچنان كه امیرالمؤمنین (ع) نقش كرده بود.

حبابه والبیه گوید: پس (از آن حضرت) خدمت امام حسین (ع) آمدم، زمانی كه در مسجد رسول خدا (ص) بود، پس مرا پیش خواند و خوشامد گفت، سپس فرمود: «ان فی الدلالة دلیلا علی ما تریدین» - همانا در آن دلالت (كه از پدر و برادرم دیدی) دلیل است بر



[ صفحه 141]



آن چه می خواهی (از دانستن امامت من) - آیا، باز، دلیل امامت را می خواهی؟ عرض كردم بلی، آقای من. فرمود: آن چه همراه داری، بیاور. سنگریزه را به آن حضرت دادم، او هم برای من بر آن مهر نهاد.

حبابه گوید: پس (از آن حضرت) خدمت امام سجاد (ع) آمدم. در آن زمان پیری به من اثر كرده بود به طوری كه مرا رعشه گرفته بود، و سنین عمرم به صد و سیزده سال رسیده بود. آن حضرت را دیدم پیوسته ركوع و سجود می كند و مشغول عبادت است؛ پس، از دریافت نشان امامت مأیوس شدم. حضرت با انگشت سبابه به من اشاره كرد، (قدرت) جوانی به من بازگشت. گفتم: آقای من از دنیا چقدر گذشته و چه مقدار باقی مانده؟ فرمود:«اما ما مضی فنعم و اما ما بقی فلا» - اما نسبت به گذشته، آری (آن را می توان معلوم كرد) و اما نسبت به آینده، نه (آن را كسی نمی داند)، آن گاه فرمود: آن چه با تو است بیاور. من سنگریزه را به آن حضرت دادم، پس بر آن مهر نهاد.

پس (از آن حضرت) خدمت امام باقر (ع) رسیدم، آن را نقش فرمود. سپس نزد امام صادق (ع) آمدم، سنگریزه را برایم مهر كرد. بعد خدمت ابوالحسن موسی بن جعفر (ع) رسیدم، آن حضرت هم برایم نقش كرد. سرانجام خدمت حضرت رضا (ع) آمدم، سنگریزه را برایم مهر نمود.

حبابه، پس از آن، نه ماه دیگر هم زندگی كرد و سپس از دنیا رفت. [2] .

حبابه و البیه زنی بوده از شیعیان، عاقله، كامله، جلیله، عالمه به مسائل حلال و حرام، و كثیرالعباده. او به حدی در عبادت كوشش و جهد كرده بود كه پوستش بر بدنش خشك شده بود و صورتش از كثرت سجود و كوبیده شدن به محل سجده سوخته شده بود. او پیوسته به زیارت امام حسین (ع) مشرف می گشت، و چنان بود كه زمانی كه مردم به نزد معاویه می رفتند، او به نزد امام حسین (ع) می آمد و بر آن حضرت وارد می شد.

از صالح بن میثم نقل شده كه گفت: من و عبایه اسدی بر حبابه والبیه وراد شدیم. (چون مرا نشناخت) عبایه گفت: این پسر برادرت میثم است. حبابه گفت: می خواهید برای شما حدیثی از حسین بن علی (ع) بگویم؟ گفتیم: آری، گفت: وقتی، بر آن حضرت وارد شدم و سلام كردم، جواب فرمود و به من خوشامد گفت، پس فرمود: برای چه دیر به دیر به ملاقات ما می آیی؟ پاسخ دادم: برای بیماریی كه عارض من شده. فرمود: چیست آن بیماری؟ من پوشش را از روی برص خود برداشتم، حضرت دست خود را بر آن برص گذاشت،



[ صفحه 142]



و دعا كرد؛ چون دست خود را برداشت، خداوند آن برص را زایل كرده بود، سپس فرمود كه ای حبابه! همانا نیست احدی بر ملت ابراهیم (ع) در این امت، غیر از ما و شیعیان ما، و ما سوای ایشان از ما بری می باشند. [3] .

همچنین از حبابه روایت شده كه گفت: مردی را در مكه معظمه در «ملتزم» یا در بین كعبه و حجر، در عصر گاهی، دیدم كه مردم به حضرتش اجتماع كرده و از معضلات مسائل سؤال می كردند، و او به آن زمان مختصر از جای برنخاست تا در مسائل بی شماری ایشان را فتوی داد؛ آن گاه برخاست و روی به رحل خود نهاد، و منادی به صوت بلند ندا در داد: «الا ان هذا النور الا بلج المسرج و النسیم الارج و الحق المرج» - بدانید این است نور روشن درخشان كه بندگان را به طریق حق دلالت می فرماید و این است نسیم خوشبوی وزان كه جان جهان را به نسائم معرفت و دانش معطر گرداند و این است آن حقی كه قدرتش در میان مردم ضایع مانده است - جماعتی را دیدم كه می گفتند: كیست این شخص؟ در جواب ایشان گفته شد: باقر و شكافنده غوامض علوم، محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب علیهم السلام. [4] .

در كتاب طب الائمه از داود رقی مروی است كه گفت: من در خدمت حضرت امام جعفر صادق (ع) بودم كه حبابه والبیه وارد شد و مسائل مختلفی از حلال و حرام از حضرت سؤال كرد، و ما از آن مسائل تعجب می كردیم؛ حضرت فرمود: آیا شما شنیده بودید، بهتر از این مسائل كه حبابه سؤال كرد؟ عرض كردیم: فدایت شویم به درستی كه چشم و دل ما روشن شد.

آن گاه حبابه گریست. حضرت فرمود: چرا گریه می كنی؟ عرض كرد: یا ابن رسول الله، به بیماری بدی دچار شده ام، خویشاوندانم به من می گویند كه اگر راست می گویی به امامت بگو دعا كند، این بیماری بد از تو دور گردد و خدا شفا عنایت كند؛ من به خدا قسم، از این كسالت خوشوقت و خوشحالم، و می دانم این لطف و عنایتی است به من و كفاره گناهانم محسوب می گردد. حضرت فرمود: به واسطه این كسالت آنان به تو چنین می گویند؟ حبابه عرض كرد: آری، یا ابن رسول الله.

راوی گوید: حضرت صادق (ع) لب های خود را حركت داد و دعایی خواند كه من هرگز آن دعا را نشنیده بودم؛ سپس به حبابه فرمود: برو در خانه پیش زن ها تا ایشان به بدنت



[ صفحه 143]



نظر كنند. حبابه نزد زنان رفت، و لباسش را از بدن بیرون كرد، اثری از آن بیماری در بدنش باقی نمانده بود.

آن گاه حضرت فرمود: الان به جانب خویشاوندان برو، و لطف خدا را درباره ما، به ایشان بنمایان. [5] .

حبابه در ایام حضرت رضا (ع) از دنیا رفت.

شیخ طوسی در كتاب غیبت فرموده: حضرت رضا (ع)، پیراهنش را، برای حبابه والبیه كفن قرار داد. [6] .


[1] محل پيشقراولان لشگر، و يا، محل دژباني.

[2] اصول كافي، ج 1، كتاب الحجة، ص 280 - كمال الدين، ج 2، باب 49، ص 536.

[3] رجال كشي، ص 106 - بحارالانوار، ج 44، ص 186.

[4] مناقب ابن شهر آشوب، ج 2، جزء 6، ص 275 - بحارالانوار، ج 46، ص 259.

[5] طب الائمه، ص 110 - بحارالانوار، ج 47، ص 121.

[6] كتاب الغيبة، ص 50.